وب لاگ رادیو کودک

این وبلاگ بازتاب دهنده مطالب وب سایت رادیوکودک خواهد بود

وب لاگ رادیو کودک

این وبلاگ بازتاب دهنده مطالب وب سایت رادیوکودک خواهد بود

داستان کوتاه کودکانه روباه و خروس


در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود
که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .
یک روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند
و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شکار کند.
او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار کردند
و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.
روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم
برای همین نزدیک تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم.
روباه گفت: تو مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند
که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.
خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد.
روباه پرسید: به کجا نگاه می کنی ؟
خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود
و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .
نمی دانم سگ است یا گرگ؟
روباه گفت: با این نشانی ها که تو می دهی ،
چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید
و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده
که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟
روباه گفت: می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد! 
و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.
و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.