-
قصه کوتاه شلغم پر برکت
دوشنبه 27 خرداد 1398 11:10
روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعهای زندگی میکردن. پیرمرد هر سال تو مزرعهاش توی مزرعهاش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوههاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغمها بزرگ و...
-
داستان کوتاه چشمه زلال
دوشنبه 27 خرداد 1398 11:08
یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشمهای قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعتها به پری زیبا که توی آب...
-
داستان کوتاه شاهین و کبوتر
دوشنبه 27 خرداد 1398 11:07
صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند. شاهین گفت:...
-
قصه کوتاه کفاش و سه کوچولو
دوشنبه 27 خرداد 1398 11:05
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو میدوخت و تعمیر میکرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف میکردند به همین دلیل مردم از اونا کفش میخریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و میگفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب میداد: کارخوب کردن...
-
قصه کوتاه هدیه عمو نوروز
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:45
یکی بود یکی نبود پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده میشد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونهاش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگترین...
-
داستان کوتاه عنکبوتی که پارچه می بافت
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:44
یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت. با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات پیدا کرد. بعد عنکبوت به میان علف ها رفت. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، یه...
-
داستان کوتاه کیومرث و اهریمن
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:40
یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را. روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی. دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی...
-
قصه کوتاه روزی به نام «سَده»
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:38
زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند. هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و...
-
داستان کوتاه گرم تر از آتش
یکشنبه 26 خرداد 1398 21:36
شب بود و روز بود. اهریمن پادشاه سرزمین تاریکی بود و هوشنگ، پادشاه سرزمین روشنایی. اهریمن شب و روز فکر می کرد چه کند تا سرزمین روشنایی را به چنگ آورد و همه ی جهان را تاریک و سیاه کند. دیوان بسیاری به فرمان او بودند، امّا نمی توانستند بر انسان ها پیروز شوند. در شبی تیره و تار اهریمن همه ی دیوها را صدا کرد. آن ها در...
-
قصه کوتاه کودکانه شیر کوچولو
پنجشنبه 23 خرداد 1398 11:20
توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن. شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند. توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این...
-
داستان کوتاه کودکانه خرگوش و لاکپشت
پنجشنبه 23 خرداد 1398 11:18
یکی بود یکی نبود زیر کنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرخت چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردند وتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودند. میون این حیوانات یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره....
-
داستان کوتاه بره ابر سفید
پنجشنبه 23 خرداد 1398 11:16
یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند. بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها...
-
داستان کوتاه درباره اتحاد
چهارشنبه 22 خرداد 1398 10:25
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل زیبا روی یک درخت قشنگ یک لانه پرنه بود توی لانه سه تا تخم زرد بود وقتی پرنده زرد روی تخمها خوابید پرنده جفت برای او غذا می آورد چند روزی گذشت جوجه ها از توی تخم بیرون امدند اول خیلی قشنگ نبودند جایی را هم نمی دیدند فقط دهانشان را باز می کردند و خانم پرنده و آقای پرنده برای آنها غذا می...
-
داستان کوتاه مسواک شتره
چهارشنبه 22 خرداد 1398 10:23
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.» مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.» شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید،...
-
قصه کوتاه اسراف نمی کنم زنده بمانم
چهارشنبه 22 خرداد 1398 10:22
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی...
-
داستان کوتاه کودکانه پچ پچ
چهارشنبه 22 خرداد 1398 10:20
یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.» شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!» شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.» نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید...
-
داستان کوتاه کوآلای قهرمان
چهارشنبه 22 خرداد 1398 10:18
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند. یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست،...
-
داستان کودکانه مسواک بی دندان
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:36
هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند. مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه. اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت. یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده...
-
داستان کوتاه کودکانه مامان بزغاله
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:35
یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن. خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز...
-
داستان کوتاه کودکانه بذر کوچولو که حالا درخت شده بود
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:33
سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد...
-
داستان کوتاه کودکانه صداهای اطراف ما
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:30
ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابید آن ها شب بخیر گفتن و هر یک به اتاق خواب خود رفتند اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند یعنی چه شده بود؟ تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه...
-
داستان کوتاه کودکانه لوکوموتیو ها
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:29
هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و...
-
داستان کوتاه کودکانه سیاره ها و خورشید
سهشنبه 21 خرداد 1398 10:27
در فاصله ی دور از زمین، آن طرف دنیا سیاره کوچکی به نام فیلیپتون قرار داشت. این سیاره ی کوچک بخاطر دور بودنش از خورشید خیلی سرد بود و چون یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود فیلیپتون تاریک بود. اهالی این سیاره همگی موجودات سبز رنگی بودند که کنار هم زندگی می کردند، آن ها برای این که بتوانند دور و اطراف خود را...
-
داستان کوتاه کودکانه ملکه گل ها
دوشنبه 20 خرداد 1398 16:03
باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد، گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ کنار این باغ، دختری زندگی می کرد، دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند نوازششون میکرد بهشون گلها رسیدگی می کرد و تازه نگهشون می داشت...
-
قصه کوتاه حسن کچل
دوشنبه 20 خرداد 1398 16:00
حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود. حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود خیلی...
-
داستان کوتاه کودکانه قورباغه و گاو
دوشنبه 20 خرداد 1398 15:57
روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت. قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که...
-
داستان کوتاه کودکانه ونوس و باران
دوشنبه 20 خرداد 1398 15:54
ونوس کوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یک پزشک بود برای کمک به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها کمک کند. از زمانی که ونوس کوچک بود انها همیشه زمستانها در جنوب کشور بودند و در انجا زندگی می کردند جنوب کشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد. در زمستان که هوای...
-
داستان کوتاه کودکانه سه ماهی
دوشنبه 20 خرداد 1398 15:50
ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کم عقل بود. روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودند تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را...
-
داستان کوتاه کودکانه روباه و خروس
یکشنبه 19 خرداد 1398 11:48
در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود که داخل ان پر از مرغ و خروس بود . یک روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شکار کند. او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار کردند و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه...
-
داستان کوتاه کودکانه پرنده
یکشنبه 19 خرداد 1398 11:38
روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند، او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند. در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود. سوفیا از این اتفاق...