وب لاگ رادیو کودک

این وبلاگ بازتاب دهنده مطالب وب سایت رادیوکودک خواهد بود

وب لاگ رادیو کودک

این وبلاگ بازتاب دهنده مطالب وب سایت رادیوکودک خواهد بود

داستان کوتاه بزغاله های ابری

یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علف­های تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گل­های رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علف­های تازه خبری نبود، کمی به اون طرف نگاه کرد از بزی ماما ، گل­های رنگی هم خبری نبود. بزی بزغاله بالا جست و پایین جست هوا جست و زمین جست. برای خودش مع مع کرد ولی بازم حوصلش که سر رفته بود برنگشت. واسه همین نشست آهی کشید و به آسمون نگاه کرد، آسمون پر از ابر بود. بزی بزغاله چشمش به یک عقاب ابری افتاد گفت: مع میای باهم بازی کنیم. مع آسمون بهتر بیا آسمون تا باهم بازی کنیم. بزی بزغاله بلند شد، اما هرچه جست  و زد به آسمون نرسید، عقاب ابری هم یواش یواش از اونجا دور شد و رفت. بزی بزغاله بازهم به ابرها نگاه کرد یک ماهی بزرگ ابری دید. به اون گفت مع مع میای باهم بازی کنیم، می­خوام برم برم تا به دریا برسم. اونوقت میام پایین، توهم اگر می­خوای تا دریا بیا. بزی بزغاله گفت: مع مع دریا کجاست مع دریا دوره دوره دوره .

بزی بزغاله گفت: من نه کوچلوم تازه از بزی ماما و بزی بابا هم اجازه نگرفتم. من تا دریا نمی­یام... مع، ماهی ابری بواش یواش از اونجا دور شد و رفت.

بزی بزغاله بازهم به این طرف و اون طرف نگاه کرد اما خبری از پدر و مادرش نبود. دوباره به آسمون نگاه کرد یک گله بزغاله ابری همراه چوپانشون تو آسمون بودن.

بزی و بزغاله جستی زد. فریاد کشید، اِاِ مع آهای بزغاله­های ابری میاین با من بازی کنید. بزغاله­ها گفتن: مع مع باید از چوپون بپرسی:

بزی بزغاله گفت: مع آهای چوپان ابری، نمی­ذاری بزغاله­ها بیان با من بازی کنند. مع ... نزدیک خونه­ی شما گرگ ابری نیست، بزی بزغاله دورشو نگاه کرد و گفت: مع نه ما گرگ ابری نداریم. چوپون ابری گفت : پس بزغاله­ها میان با تو بازی می­کنند.

بزغاله­های، ابری یواش یواش از آسمون به زمین اومدن، بزی بزغاله با شادی جست زد این جست زد اونور بزغاله­های ابری انقدر پایین اومدن که همه جا سفید سفید شده بود، بزی و بزغاله میون بزغاله­های ابری می­دویید باز می­کرد.

خلاصه یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت بزی بزغاله بازی کرد بازی کرد. ولی یک دفعه به یاد بزی بابا و وعلف­های تازه، بزی ماما گل­های رنگارنگ افتاد و دلسش برای اونها تنگ شد. ایستاد به این طرف نگاه کرد چیزی ندید، به اون طرف نگاه کرد بازهم چیزی ندید، هرچی نگاه کرد نگاه خونش هم ندید ترسید مع مع کرد گریه کرد. گفت مع مع من گم شده من گم شدم...

بزغاله­های ابری در بزی بزغاله جمع شدن گفتن: مع بیا با هم بازی کنیم.

نه من بزی مامانمو می­خوام، من بزی بابا مو می-خوام. اِه...اِه...اِه...

بزغاله ابری گفتن: پس اگر بازی نمی­کنی ماهم به آسمون بر می­گردیم. بعد یواش یواش بالارفتن بزغاله­های ابری که رفتن، بزی بزغاله اشکاشو پاک کرد. دیدد درست کنار خونشون، فهمید که گم نشده بوده با خوشحالی بلند شد به این طرف نگاه کرد. بزی بابا رو دید که با یک عالمه علف تازه داشت به طرف خونه می­اومد به اون طرف نگاه کرد بزی مامان دید که با یک عالمه گل­های رنگارنگ به طرف خونه میومد، بزی بابا اومد گفت: چه خوب که مه تموم شد مع مع. ابرها انقدر پایین اومده بودن که نزدیک بود من گم بشم، بزی ماما اومد گفت: چه خوب شد که ابرها رفتن، ابرها اونقدر زیاد بودن که هیچ جا رو نمی­دیدم. نزدیک بود راه رو گم کنم.

بزی بزغاله به آسمون نگاه کرد، بزغاله­های ابری با چوپون ابری داشتن یواش یواش دوری شدن. بزی بزغاله با خودش گفت: مع چقدر بازی با بزغاله­های ابری مزه داد ولی چه خوب که رفتن مگر نه بزی بابا و بزی ماما راه خونه رو پیدا نمی­کردن. بعد بزی بزغاله با خوشحالی بالا جست و پایین جست، هوا جست و زمین جست.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

قصه کوتاه آش سنگ

یکی بود یکی نبود. مرد مسافری به ده کوچیکی رسید. مرد مسافر خسته و گرسنه بود. چیزی برای خوردن نداشت مردم دهم همه فقیر بودن، هیچکدوم غذایی نداشتن که بهشون بدن. مردمسافر کوله بارشو به زمین گذاشت و سنگی را از روی زمین برداشت، گفت: حالا که چیزی برای خوردن ندارید یک دیگ به من بدین تا به این سنگ آش درست کنم. مردم ده با نعجب بهش گفتن:

باشه ... باشه... این دیگه چه جوری آشی.

مسافر گفت:

صبر کنید و ببینید.

یک نفر رفت دیگی از خونه اُورد، مسافر وسط میدون ده آتیشی درست کرد. دیگ رو آتیش گذاشتن توشم یکم آب ریخت سنگ روهم و شست توی دیگ انداخت. مردم ده دور میدون جمع شدن. با تعجب بهش نگاه می­کردن.

مسافر ملاقه­ای از کوله بارش در اُورد و آب دیگ بهم زد. کمی ازش چشید گفت:

کاشکی کمی گوشت داشتیم، اونوقت دیگه بهتر از این نمی­شد.

یک نفر از بین مردم گفت:

من تو خونه کمی گوشت دارم.

بعد رفت یکمی گوشت اُورد. مسافر گوشت توی دیگ انداخت بعد دوباره اونو بهم زد کمی ازش چیشد گفت:

به به ...

مردم ده ازش پرسیدن مزش چطور شده ، مرد مسافر گفت :

خیلی خوبه...ولی حیف... که سبزی و پیاز نداره. اگر یکم یکم سبزی و پیاز داشتیم خیلی بهتر می­شد.

اِ شاید من توی خونه سبزی داشته باشیم، راستی منم یک خورده پیاز دارم.

اون دو نفر رفتن با یک سبد سبزی و چندتا پیاز برگشتن. مرد مسافر سبزی و پیازهم توی دیگ ریخت دوباره، اونو هم زد. کمی از آن چیشد و گفت:

آره چه غذایی شده.اما اگر کمی عدس و لوبیا هم توشون می­ریختم . آشی می­شد که نگو و نپرس.

مردم ده بهم نگاه کردن یکی گفت: توی خونه­ی ما یک مشت عدس و لوبیا پیدا میشه. بعد رفت، عدس و لوبیا روهم اورد. مسافر عدس و لوبیا هم توی دیگ ریخت باز طبق معمول آش هم زد. کمی ازش چشید، مردم ده ازش پرسیدن خب آماده شد. بعد مسافر گفت:

فقط یکمی بی­نمکه.

یک نفر بدون اینکه چیزی بگه رفت. با یک مشت نمک برگشت، مرد نمک را هم توی دیگ ریخت دوباره شروع کرد به هم زدن رو باز یکم ازش چشید:

خب حالا همه شما باید یکبار بیاین آشن هم بزنید.

مردم ده صف کشیدن و تک تک آش به هم زدن مرد مسافر به اونها گفت:

خیلی خب، آش آماده شد.           

ظرفاتون بیاورید تا آشی بهتون بدم که فقط توی خونه­ی حاکم می­خورید، مردم ده آش می­خوردن می­گفتن نمی­دونستیم با سنگ هم میشه آش درست کرد، مرد مسافر سنگ از توی دیگ درۀورد گفت:

این سنگ نگه دارید، بازم باهاش آش درست کنید فقط یادتون باشه. این آش وسط ده و باهم درست کنید.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

قصه کوتاه من یک بچه گربه‌ام

من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.

گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن راحت است.

خیلی نقشه‌ها برای گربه شدنم داشتم. فکر کردم به جای مدرسه رفتن، با بابا گربه‌ام می‌رویم پارک. می‌پریم سر دیوار و میومیو می‌کنیم.

یک فکر دیگر هم داشتم. این که از بابا گربه‌ام بخواهم یک خواهر گربه‌ای برایم پیدا کند. آن وقت با او بازی می‌کردم. وقتی هم لباس‌هایم کوچک می‌شد، آن‌ها را به او می‌دادم. آن وقت من هم مثل گربه‌ی خانه‌مان دیگر تنها نبود. یکی بود که همیشه با او بازی کنم. اگر هم بابا، خواهر گربه‌ای پیدا نمی‌کرد، با همان گربه‌ی خانه و خواهرش دوست می‌شدم و بازی می‌کردم. 

این‌ها همه نقشه‌های خوبی بود؛ اما فقط نقشه بود. وقتی بچه گربه شدم، بابام هم زود بابا گربه شد. بعد بابا گربه، زود بچه گربه‌اش را روی پاهایش نشاند و گفت: «عزیزم فردا باید بروم اسمت را از مدرسه‌ی آدم‌ها خط بزنم.» خیلی خوش‌حال شدم؛ اما بابا گربه زود گفت: «باید بروم مدرسه‌ی جدیدی اسمت را بنویسم، مدرسه‌ی گربه‌ها!» 

فکر می‌کنم امسال موقع فوت کردن شمع‌های کیکم، باید آرزوی دیگری بکنم. میوووووو

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

داستان کوتاه خاله ستاره و بزغاله

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی دشت بزرگ و سرسبزی که خیلی قشنگ بود چوپونی با گلش زندگی می­کرد.بع بع بعبع بع بع

توی این گله بزغاله­ای بود به نام آتیش پاره. آتیش پاره خیلی شلوغ بود. همیشه یا از عقب گله بود یا از جدا  هرچه مادر اتیش پاره می­گفت: تو خیلی کوچیکی کم سنی تو دشت گرگ فراون  یکبار تو رو می­بره و می­خوره انقدر تو بازیگوشی نکن، عقب و جلو نرو بی­فایده بو آتیش پاره به این حرفا گوش نمی­داد. تنها جایی که نمی­رفت آسمون بود. آتیش پاره هر شب می رفت روی سنگ چین کنار رودخونه به آسمون نگاه می­کرد. آخه آتیش پاره خیلی ستاره­ها رو دوست داشت. مادرش می­گفت: بزغاله جون آخرش این ستاره­ها کار دستت می­دن. بیا از سنگ چین پایین؛ بیا پایین پیش خودم بخواب.

آتیش پاره گفت: نه من همین بالا ازهمه جا بهتره

مادرش یک نگاه بهش کرد و دوباره گفت: پس اگه یک روزی اسیر گرگا شدی یادت باشه که گریه و زاری نکنی اگر از تو پرسیدن با ستاره ها چکار داری چرا باهاشون حرف می­زنی بگو. یک بز بزرگ از ستاره­ها افتاد زمین. صداش می­زنم تا بیان ببرنش آتیشپاره بگی نگی به حرفای مامانش گوش داد . اما اونقدر عاشق ستاره­ها بود که حواسش سر جاش نبود و دائم ستاره­ها رو صدا می­زد می­گفت: ستاره­ها بیاین پایین روی زمین. تو یکی از این شبا که آتیش پاره داشت با ستاره­ها حرف می­زد گرگ ناقلا صدای درد دل آتیش پاره رو شنید خاله گرگه با خودش گفت:این بزغاله خیلی نادن و ساده است، باید شکارش کنم؟

آتیش پاره یکدفعه یک صدایی شنید: آتیش پاره بدو بیا پیش خاله؟آتیش پاره پایین صخره دوتا چیز نورانی دید دوتا ستاره­ی زیبا. با خوشحالی گفت: شما ستاره­اید . خاله گرگه که صداشو به نازکی صدای موش کرده بود گفت: بله جونم من خاله ستاره­ام یک عالمه خبرای خوب از آسمون دارم. بیا منو بردار تا برات بگم اون بالا چه خبره آتیش پاره خیلی خوشحال شد. جلو رفت که ستاره­ها رو برداره. اما ستاره­ها اونو از روی زمین برداشتن نگو اون ستاره­ها چشمای خاله گرگه بودن.

آتیش پاره فرصت نکرد داد بزنه یا از سگای گله کمک بخواد. وقتی به خودش اومد دید توی غار تاریک خاله گرگه است.

خاله گرگه اتیش پاره رو برداشت و نگاهی کرد که سه لقمه­اش کنه که خودشو دو تا بچه­هاش بخورنش. اما هرچی  نگاه کرد دید یک لقمه بیشتر نمی­شه. خاله گرگه یک فکری کرد. اینجا بمون علف بخور تا چاق بشی اندازه­ی الاغ که شدی می­خوریمت.

چند روز گذشت؛ خاله گرگه هر روز به صحرا می­رفت و یک بغل علف می­چید. آتیش پاره بیچاره هم مجبور علفا رو بخوره تا چاق بشه. یک روز موقوع علف خوردن با خودش گفت ااا کاش اسمون نبود که عاشق ستاره­ها بشم.خاله گرگه صداشو شنید گفت: حالا بگو ببینم چرا ستاره­ها رو صدا می­زدی؟هان؟ با اونا چکار داشتی؟

آتیش پاره یکدفعه یاد هوای مامانش افتاد.برای همین گفت: خاله گرگه جوون من ، من با ستاره­ها کار واجبی داشتم. آخه یک بز خیلی بزرگ از ستاره­ها افتاده بود روی زمین. اونا صدا می­زدم که بیان بزشونو ببرن. خاله گرگه که اب دهنش راه افتاده بود زد تو سرشو گفت: بزغاله­ی عزیز پس چرا اینو زودتر نگفتی؟ حالا بگو ببینم بز ستاره­ای کجاست؟

من خیلی زود می­فرستمش به آسمون. آتیش پاره با ترس و لرز گفت: خاله گرگه جون حتی نمی تونم بگم. باید شب باهم بریم تا جای ستاره رو نشونت بدم. شب وقتی همه جا تاریک شد. خاله گرگه و آتیش پاره از غار اومدن بیرون...رفتن رفتن تا نزدیک سنگ چین کنار رودخونه. خاله گرگه که بوی گوشت به دماغش خورده بود ترس از یادش رفت. آتیش پاره خاله گرگه رو به کنارگودالی برد و یواش گفت: اینم بز ستاره­ای. خاله گرگه دستشو دراز کرد دید به به چه گرم و نرم خواست که اونو به دندون بگیره سگ گله که توی چاله بود پرید و دم خاله گرگه رو محکم گاز گرفت. سگ بکش خاله گرگه بکش. عاقبت دم خاله گرگه کنده شد. خاله گرگه درحالی که فریاد می­زد گفت: بز ستاره­ای نخواستم. نخواستم و با دم بریده رفت.

آتیش پاره رفت پیش مامان مهربونش. بهش گفت: مامان جون مامان جون از این به بعد به حرفات گوش میدم. قول میدم دست از بازیگوشیم بردارم از اون به بعد آتیش پاره بزغاله حرف شنویی شده بود و دیگه گول گرگا رو نخورد

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

قصه کوتاه درس طوطی ها

یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی می‌کرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید:

برای شما چه سوغاتی بیاورم؟

هر یک هر چه می‌خواستند گفتند، یکی شال کشمیری خواست، یکی طاووس خواست، یکی شانه عاج خواست، یکی تنگ شکر خواست، یکی معجون دارو خواست، همچنین هر یک سفارشی می‌دادند ؛ هل ، دارچین ، زنجبیل ، فلفل. بازرگان همه را یادداشت کرد. برای خداحافظی پیش طوطی رفت و پرسید:

تو از هند چه می‌خواهی؟

طوطی گفت:

من سلامت شما را می‌خواهم و هیچ ارمغانی و هدیه‌ای هم نمیخواهم ولی شنیده‌ام در هندوستان طوطی ها بسیارند و آرزوی من این است که وقتی به هندوستان رسیدی و از جنگل های سبز و خرّم طوطیان دیدن کردی سلام مرا به ایشان برسانی و بگویی : «طوطی من از شما راهنمایی می‌خواهد و پیغام داده است که شرط دوستی این است که از من یادی بکنید، من هم می‌خواه مثل شما خوشحال باشم -کی روا باشد که من در بند سخت … گر شما در سبزگاری بر درخت-»

همین پیغام مرا برسان و جواب آن را بیاور، دیگر چیزی نمی‌خواهم.

مرد بازرگان خواهش طوطی را هم پذیرفت و آن را یادداشت کرد و قول داد که پیغام او را برساند و جواب طوطیان هند را بیاورد.

وقتی بازرگان به هندوستان رسید روزی سوار بر اسب برای تماشا به جنگل رفت و چند طوطی خوش رنگ و خوش آوازی را دید که در سبزه ها و روی درختان به شادمانی پرواز می‌کنند، بازگان به یاد پیغام طوطی افتاد، اسب خود را نگه داشت و طوطیان را صدا زد و پیغام را رسانید و پرسید:

چه جوابی به طوطی خودم بدهم؟

همین که حرف او به پایان رسید یکی از طوطی ها بر خود لرزید و از بالای درخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. طوطی های دیگر هم ساکت شدند و هیچ جواب ندادن! مرد بازرگان تعجب کرد و برای اینکه پیغامی از آنها بگیرد دوباره گفت:

ای طوطیان آخر طوطی من هم از جنس شماست و منتظر جواب شماست، جوابی به پیغام او بدهید.

باز هم یک طوطی دیگر بر خود لرزید و از درخت افتاد و باقی طوطیان هم ساکت ماندند و هیچ نگفتند. بازرگان از این کار پشیمان شد و در دل خود را سرزنش کرد و گفت:

عجب کاری کردم! شرح غم طوطی را گفتم و باعث مرگ این طوطی ها شدم؛ من که نمی‌دانستم، شاید این طوطی ها با طوطی من خویشی دارند. از فراق و یاد او بیهوش شدند و از غم او حرف زدن از یادشان رفته است.

ولی کار از کار گذشته بود. ناچار بازرگان با تأسف بسیار از آنجا گذشت. بعد از گردش و سفر خرید و فروش های خود را انجام داد و با سود فراوان و سوغاتی هایی که خریده بود به شهر برگشت و ارمغان ها را به نزدیکان و اهل خانه بخشید و به دیدار طوطی خود رفت.

طوطی گفت:

ای دوست عزیز برای همه ارمغانی آوردی، خبر خوشی که قرار بود برای من بیاوری کو؟ با طوطی ها چه گفتی و آنها چه جواب دادند؟

بازرگان گفت:

ای طوطی عزیز! من پیغام تو را رساندم اما ا این کار پشیمان شدم، اگر می‌دانستم این طور می‌شود از رساندن پیغام می‌گذشتم چون آنها از حرف های من غمگین شدند و هیچ جوابی هم ندادند.

طوطی گفت:

این که نمی‌شود، من طوطی هارا می‌شناسم، غیر ممکن است جواب ندهند. طوطی از آدم ها باصفاتر و باوفاترند. اگر پیغام مرا رسانده باشی حتماً جواب داده‌اند.

بازرگان گفت:

همین است که گفتم ولی بهتر است از این مطلب بگذریم، در عوض هر چه دلت می‌خواهد برایت فراهم می‌کنم.

طوطی گفت:

من دیگر هیچ نمیخواهم جز اینکه می‌خواهم بدانم طوطی ها وقتی پیغام مرا شنیدند چه گفتند و چه کردند؟

بازرگان گفت:

حالا که اصرار داری بدان که طوطی های اصلاً حرفی نزدند ولی وقتی پیغام تو را رساندم و شکایت های تورا گفتم و شعرت را برایشان خواندم یکی از طوطی های هند بعد از شنیدن پیغام تو حالش دگرگون شد از بسیاری اندوه بر خود لرزید و از شاخ به زمین افتاد و دیگران هم هیچ نگفتند. ناچار دوباره حرف خود را تکرار کردم و جواب خواستم. باز هم یکی دیگر از طوطیان بیهوش شد و بر زمین افتاد، وقتی دیدم جواب نمی‌دهند از کار خود پشیمان شدم که باعث مرگ آن طوطی شدم.من نمی‌دانم ولی این را می‌دانم که هیچ یک حرفی نزدند که چیزی از آن فهمیده شود.

همین که حرف بازرگان به اینجا رسید طوطی از کار همنوعان خود آگاه شد او هم جیغ کشید و بر خود لرزید و بیهوش شد و در قفس افتاد.

بازرگان از دیدن این منظره بیشتر غمگین شد و نمی‌دانست چه شده ولی در هر حال طوطی مرده بود و غم و غصه بازرگان بی نتیجه بود. ناچار بازرگان در قفس را باز کرد و دید اثری از زندگی در طوطی نیست، بند از پایش باز کرد و طوطی را روی علف ها انداخت و از این پیام و نتیجه آن پشیمان و غمگین بود.

اما بشنوید از طوطی!!

طوطی همین که خود را از قفس آزاد یافت زود پر و بال زد و پرواز کرد و بر شاخ درخت نشست. بازرگان از این وضع دچار تعجب شد، سر بالا کرد و از طوطی پرسید:

این چه حالیست که می‌بینم؟ چرا اینطور شد؟ حالا که بالای درخت هستی و هر وقت که میخواهی میتوانی پرواز کنی باید من هم بفهمم که این نیرنگ را از کجا یاد گرفتی، من پیغام را به تو رساندم پس تو هم باید راست بگویی.

طوطی گفت:

بله! شما آدمها از نصیحت پند نمی‌گیرید، از آن همه گفتار ها که می‌شنوید و در کتاب ها می‌خوانید بهره نمی‌برید، ولی ما طوطی ها زبان عمل را از زبان حرف بهتر می‌فهمیم و پند می‌گیریم. چون مرد خوبی هستی و پیغام مرا درست رساندی و جواب مرا درست آوردی من هم به تو راست می‌گویم. من در پیغام خود شرح گفتاری را گفتم و راه چاره را از طوطیان هند خواستم. آنها هم به من درس عملی دادند؛ یکی اینکه همه سکوت کردند و به من فهماندند که علت گرفتاری من شیرین زبانی من است و راه چاره را در سکوت دانستند، دیگر اینکه یکی دوتا از طوطیان بیهوش شدند و این هم جواب بود و درس عملی بود. آنها گفتند : «تا دانه باشی مرغ تورا می‌خورد؛ تا شکار باشی شکارچی ها قصد تو می‌کنند ، حالا که چنگ و دندان نداری و در قفس گرفتاری باید بی فایده باشی و افتاده باشی و بی زبان و بیهوش و ناتوان تا طمع از تو ببرند و آن وقت آزاد می‌شوی». طاووس از زیبایی خود در بند است و طوطی از زیبایی خود و زیبایی و شیرین زبانی بلای جان من بود، طوطیان هند به من گفتند:

« باید خاموش باشی و هیچ باشی …. تا دوباره زنده شوی و آزاد باشی»

این درس عملی بود که به من دادند، حالا می‌بینی که من هم آن را عمل کردم و اکنون آزادم.

طوطی این را گفت و پرواز کرد و رفت….

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

داستان کوتاه آفتاب نترس

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. صبح شده بود، خورشید آرام ارام از پشت کوه­های مشرق بیرون اومد. توی باغچه از پشت بوته­هایی گل رز یکی یکی باز شدن به خورشید سلام کردند، اما یکی از غنچه­ها پشت برگ­ها پنهون شده بود، غنچه کوچلو خیال نداشت باز بشه.


بوته گل سرخ با مهربانی گفت: چرا باز نمی­شی غنچه­ی عزیزم، غنچه گفت: می­ترسم. بوته گل سرخ با تعجب پرسید: می­ترسی از چی می­ترسی.


غنچه جواب داد از نگاه­های گرم خورشید می­ترسم  گلبرگهامو بسوزونه، گل سرخ با خنده گفت: نه نترس آفتاب گل برگهای تو رو نمی­سوزونه، خورشید تو رو دوست داره، دلش می­خواد تو هم مثل خواهر و برادرت به روش باز بشی، بهش لبخند بزنی، غنچه گفت: من نمی­خوام باز بشم، بوته­ی گل سرخ ناراحت شد، پرسید: آخه چرا، می­دونی اگر باز نشی همونجا پزمرده میشی، خودم می­دونم اما می­ترسم، اونقدر ترسو نباش منم وقتی می­خواستم باز بشم می­ترسیدم.وقتی زیبایی­های دنیار و دیدم ترس از یادم رفت، دلت نمی­خواد ببینی دنیا چقدر قشنگه، خورشید چقدر مهربونه. چرا دلم می­خواد اما خب دیگه: زود باش، باز شو...


بوته گل سرخ گفت: نه حالا دیگه دیر شده بهتره باز نشی این وقت روز سر ظهر هوا داغ اگر هم باز بشی خیلی زود پژمرده میشی.


غنچه که تازه خودشو راضی کرده بود که بشکفه با تعجب پرسید: پس چرا غنچه­های دیگه باز شدن. بوته گل سرخ گفت: اونها صبح زود وقتی که هوا انقدر گرم نبود و خنک بود، بازشدن. حالا اونا به گرما عادت کردن اما تو که عادت نداری همونجا پشت برگ­ها بمون تا خورشید به طرف ، مغرب بره، هوا خنکتر شود، اونوقت بازشو تو باید اولین سلامت به ماه  بکنی غنچه قبول کرد، پشت برگه­ها موند. وقتی خورشید داشت پشت کوه­های مغرب پنهان می­شد بوته گل سرخ به غنچه­اش گفت: حالا وقتشه شجاع باش، بازشو، یادت باشه م.وقع بازشدن هم لبخند بزنی تا قشنگ­تر بشی. غنچه خودشو از پشت برگ­ها بیرون کشید، شروع کرد به باز شدن یکی یکی کاسبرگاش باز کرد بعد آرام آرام.  گلبرگ­های لطیفشو یکی اونو پهن کرد. دیگه ماه در اومده بوده توی آسمون درخشید بوته­ی گل سرخ بخند گل قشنگ با لبخند غنچه حالا که یک گل سرخ هم خندند ما هم خندید با صبح روز بعد وقتی خورشید از پشت کوه­های مشرق بیرون میومدم اولین گلی که دید اون سلام کرد. گل قشنگم


 قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

داستان کوتاه چشمه زلال

یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک  روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشم­های قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعت­ها به پری زیبا که توی آب دیده بود نگاه می­کرد پری زیبا رو ندید، با ناراحتی از چشمه پرسید ای چشمه مهربون به من بگو چه کسی پری قشنگ منو از آب دزدیده، چشمه آهی کشید و گفت: ببین من چقدر کثیف شدم. پری توی آب تیره خیلی دلش می­گیره، طاووس با خودش گفت:

اون کیه که می­خواد که چشمه کثیف باشه اون کیه که می­خواد پری قشنگ من قهر کنه از اینجا بره، بعد طاووس با خودش نقشه­ای کشید، اون تصمیم گرفت کنار چشمه پشت سبزها قایم بشه تا ببینم چه کسی چشمه رو کثیف می­کنه، هوا تاریک شده بود که طاووس سنجاب نقاش رو دید که از روی درخت پایین پریید کاغذها مچاله شده رو توی آب ریخت بعد قلم موهای رنگی رو یکی یکی توی آب چشممه شست طاووس تا اون دید جلو اومد گفت: سنجاب نقاش هیچ می­دونی با پری قشنگ من چکار کردی، سنجاب گفت پری دیگه کیه پری چشمه. من پری ها رو حتی تو خواب ندیدم چه برسه به آب ، پری هر روز توی چشمه بود من هر روز باهاش حرف می­زدم و با پرهای رنگین چشم­های زیبا، اون تاج خوشکلش نگاه می­کردم.

سنجاب لبخند زد و گفت: طاووس عزیز من به تو قول می­دهم دیگه هیچ وقت چشمه رو کثیف نکنم تا تو هر روز اون پری توی آب ببینی اما از تو می­خوام به من اجازه بدی عکستو بکشم، طاووس گفت: این که خیلی خوبه... سنجاب نقاش رفت بالای درخت، کاغذ و رنگش اورد شروع کرد به کشیدن نقاشی از طاووس. وقتی کار سنجاب تموم شد نقاشی به طاووس نشون داد.

طاووس با تعجب به نقاشی نگاه کرد گفت: سنجاب عزیز مگه تو هم پری منو دیده بودی، سنجاب نقاش لبخندی زد و گفت: من فقط یک پری دیدم، اون پری کسی که کنارم نشسته و منم اونو نقاشی کردم

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه

قصه کوتاه کفاش و سه کوچولو

کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو می­دوخت و تعمیر می­کرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف می­کردند به همین دلیل مردم از اونا کفش می­خریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و می­گفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب می­داد: کارخوب کردن که دیگه تعریف نداره. روزها می­گذشت مشتریای مرد کفاش. کم و کمتر می­شدن تا اینکه هیچکس به مغازه­ی کفاشی اون نمی­اومد مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می­شست  و بیرون نگاه می­کرد. یک روز کفاش سه نفر دید که قد خیلی کوتاهی داشتن اونا لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن. کفاش با تعجب به اونا نگاه کرد. سه تا کوچلو بازی می­کردن و از این طرف به اون طرف می­دویدن. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود مردای کوچیکم از سرما یخ زدن اما با این حال شاد بودن، اونا گاه گاهی به پای خودشون نگاهی می­کردن و دوباره بازم سرگرم بازیشون می­شدن در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه اونا افتاد. اونا کفش نداشتن. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت تصمیم گرفت برای اونها کفش بدوزه اما اندازه پاشون نمی­دونست. پس اونا رو صدا کرد ولی اونا از صدا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن . کفاش از اینکه اونها رو ترسونده بود ناراحت شده و به دنبال اونها رفت تا ببینه کجا رفتن.

اما اونها ناپدید شده بودن، ناگهان چشمش به جای پای اونها افتاد، خوشحال شد و جا پاها رو اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد.

دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد.روز سوم کفشها کنار بوته گل سرخ در جلوی مغازش گذاشت.سه تا کوچلو اومدن به اطراف خودشون نگاه کردن و دوباره مشغول بازی شدن. یکی از اونها کفشو دید و فریادی زد و دو نفر دیگر هم باخبر کرد. سه تا مرد کوچلو کفش­ها رو پوشیدن و با خوشحالی دویدن. اما کفشها بزرگ بود و باعث می­شد که اونها زمین بخورن. اونها غمگین شدن کفش­ها رو بیرون اوردن و به یک کناری انداختن. کفاش تعجب کرد و اونا رو صدا کرد تا اندازه­ی دقیق پاهاشون بگیره اما اونا دوباره ترسیدن و فرار کردن. مرد کفاش رفت و کفش ­ها رو برداشت و به مغازه اومد و شروع کرد به دوختن کفش­های به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفشها آماده شد. دوباره اونها رو تو باغچه گذاشت و منتظر موند سرکله سه کوچلو دوباره پیدا شد اونها تا کفشها رو دیدن با خوشحالی کفش­ها رو به پاشون کردن. کفشا ئرست اندازه پاشون بود اونها تا عصر دوییدن و بازی کردن. روز بعد مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد می­زد:

آی مردم یک لنگه کفش ابریشمی شاهزاده خانم گم شده هرکس بتونه کفشی بدوزه که کاملا شبیه اون باشه یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.

مرد کفاش وقتی این حرفو شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که حتما می­تونه اون کفش بدوزه؛ اون به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید اندازه پای شاهزاده خانم گرفت و به اون قول داد که خیلی زود کفششو بدوزه برگشت و مشغول کار شد تا نیمه­های شب کارش تموم شد خواست استراحتی بکنه که خیلی زود خوابش برد. از بخت بد اون شب دزدا به مغازه­ی اون اومدن و تموم کفش­ها رو دزدین صبح روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت. دید که کفشی در کار نیست و فهمید چه اتفاقی افتاده از ناراحتی ناله­ای کرد و با خودش گفت:

ای بابا حالا من چطوری می­تونم به قولی که دادم عمل کنم.اَه...

 در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید؛ سه تا کوچولو بودن که به کفاش نگاه می­کردن.

یکی از اونها گفت: ای کفاش مهربون ما رو به مغازت ببر وسیله­های کار کفاشی به ما نشون بده. خودتم با خیال راحت استراحت کن ما همه چیز درست می­کنیم. مرد کفاش تعجب کرد. ولی بعدش قبول کرد سه تا کوچلو خیلی زود به مغازه رفتن و مشغول کار شدن. تا بعد از ظهر هم یک کفش خیلی زیبا دوختن. کفاش خیلی خوشحال شد گفت:

هههههـه....من چطور می­تونم از شما تشکر کنم. تو برای ما کفشای خیلی خوبی دوختی پای ما رو از سرما نجات دادی... ما هم باید این کار تو رو جبران می­کردیم. حالا زود این کفش­ها رو به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظرته .بدو بدو... برو...

مرد بار دیگه از اونا تشکر کرد. با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاش­های شهر اونجا بودن هر کدوم یک کفش برای شاهزاده خانم دوخته بودن اما شاهزاده خانم هیچکدوم اونا رو نپسندید سرانجام نوبت مرد کفاش شده بود و کفش به پای شاهزاده خانم کرد.کفش درست اندازه­ی پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشجالی فریاد کشید: آه خدایمن عجب کفش خوشکلیه...حالا شاه وقتی خوشحالی دخترشو دید به کفاش گفت: آفرین تو کفاش بسیار ماهری هستی از این به بعد تو کفاش مخصوص خانواده­ی پادشاه خواهی بود.و بعد هم دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول و طلا بدن. کفاش خیلی خوشجال شده بود. اون دوست داشت یکبار دیگه اون سه تا کوچلو رو ببینه و از اونا تشکر کنه. چون اونا باعث خوشبختی اون شده بودن اما دیگه هرگز اون سه تا کوچلو ندید ولی هیچوقتم مهربونی اون سه تا رو فراموش نکرد...

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه