جناب شاهین گرسنه بود. از آن دورها مواظب یک دسته کبوتر بود؛ اما جلو نمی رفت و حمله نمی کرد. فقط از آن بالاترها آن ها را نگاه می کرد. چون که شاهین ها از آن بالاها حمله می کنند.
جناب شاهین بالا و بالاتر رفت. درست بالای سر کبوترها رفت. از آن بالا یکی از آن ها را نشانه گرفت. چونکه شاهین ها پرنده های کوچکتر را شکار می کنند.
جناب شاهین، بال هایش را بست و از آن بالا، مستقیم به طرف کبوتر شیرجه رفت. چونکه شاهین ها موقع حمله، بال هایشان را می بندند.
نزدیک کبوتر که رسید، بال هایش را باز کرد و یک دفعه ایستاد. پاهایش را زد به کبوتر و او را بی هوش کرد. خواست تا با پنجه هایش او را بگیرد، اما دوستان کبوتر به کمکش آمدند.
چونکه اگر نمی آمدند، جناب شاهین او را می برد توی لانه اش. اول پرهایش را می کند و دوم
هام هامش می کرد.
همستر کوچولو دنبال غذا می گشت. یک شاخه ی گندم پیدا کرد.
خوش حال شد و دانه های گندم را گاز گاز کرد.
چونکه غذای همسترها دانه های گندم است.
همستر کوچولو ناگهان صدای پایی شنید. خوب گوش کرد و بو کشید.
بوی راسو بود. همستر کوچولو ترسید و فرار کرد.
چونکه همسترها غذای راسوها هستند.
همستر کوچولو با دانه هایی که توی دو تا کیسه قایم کرده بود، دوید و رفت توی لانه ی زیرزمینی.
چونکه همسترها دو تا کیسه ی کِشی توی لپ هایشان دارند.
همستر کوچولو توی لانه اش، با خیال راحت نشست. دانه های گندم را از توی کیسه های لپ هایش ریخت بیرون تا برای زمستانش نگه دارد.
چونکه همسترها در سرمای زمستان از خانه بیرون نمی آیند.
بهنام خدا. خدای خوب و مهربونی که شما گلگلیا رو خیلی دوست داره.
سلام به روی ماهتون.
بچهها همۀ شما اسم روباه رو شنیدید. بعضی از شما هم روباهها رو توی باغوحشها یا توی تلویزیون دیدید. روباه هم مثل بقیۀ حیواناته و مثل خیلی از اونا باید شکار بکنه تا بتونه شکم خودش و بچههاشو سیر کنه. از اونجا که روباه زیاد به روستاها، به مرغ و خروسا و جوجههای اونا حمله میکرده و اونا رو میخورده، داستانها و قصههای زیادی از روباه گفته شده. مطمئناً شما چند تا از اونا رو هم شنیدید. یکی از اون داستانها رو من حالا براتون تعریف میکنم. دوست دارید؟
خیلی خوب. پس بریم سروقت قصهمون.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک بیشهزار سرسبز و خرم روباهی زندگی میکرد که جز ول گشتن و فریبکاری، فکر و کار دیگری نداشت. گوش کنید:
هاهاها کار من اینه که حیوانات کمعقل و نادونو با چربزبونی و حقهبازی فریب میدم و بعد غذاشونو از چنگشون درمیارم یا اینکه اگه زورم برسه خودم اونا رو میخورم.
در وسط بیشهزار درخت تنومند بزرگی بود که یک دارکوب دائما تنۀ اون درخت رو سوراخسوراخ میکرد و بله... روباه که نمیتونست از درخت بالا بره معلومه که هیچوقت به دارکوب نمیرسید. اون دائم فکر میکرد و نقشه میکشید تا یه جوری دارکوب رو فریب بده. یه روز اومد زیر درخت و بعد از سلام بلندبالایی شروع به چربزبانی کرد. میگید چطوری؟ یه دقه صبر کنید. اینطوری:
روز بخیر خانم دارکوب. اوه دوست عزیز چرا از تنۀ درخت پایین نمیای تا توی بیشهزار گردش کنیم و از این در و اون در حرف بزنیم؟ هان؟
میدونم که شما حیوون مهربون بامحبتی هستید اما آخه دوستی من و شما که امکان نداره. مگه نشنیدی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز/ کند همجنس با همجنس پرواز.
ای بابا. خانم دارکوب جان این چه حرفیه میزنی؟ درد و دل کردن چه ربطی به این حرفا داره؟ مگه نمیبینی که همۀ حیوونای این بیشهزار با هم دوست هستن و کنار هم زندگی میکنن؟ هان؟ راستشو بخوای خانم دارکوبه من به پرندهای مثل تو احترام میذارم. امروزم غذای خوشمزهای پختم. میخوام ازتون دعوت کنم که امروز ناهارو مهمون من باشید در عوض منم فردا یا یه روز دیگه مهمون شما میشم خانم دارکوبه.
بچهها دارکوب خیلی باهوش بود. میدونست روباه حیلهگر مثل همیشه حقهای در کارشه. فکر کرد تا راهحلی پیدا بکنه تا از شر روباه خلاص بشه. اون با نوک قوی و تیزش به تنۀ درخت چند تا ضربه زد.
بسیار خوب خانم روباهه. حالا که اصرار میکنی من امروز ناهار مهمون شما هستم.
خیلی خوب. باشه. از اینکه دعوتمو قبول کردی متشکرم خانم دارکوبه. غذای خوب و خوشمزهای درست میکنم. منتظرتم. یوهو هاهاها.
عزیزای من روز مهمونی ناهار روباه غذایی درست کرد و اونو توی یه بشقاب بزرگ و پهنی ریخت. میگید چرا پهن؟ برای اینکه میخواست زرنگی کنه و همشو خودش بخوره. وقتی دارکوب اونجا رسید و آمادۀ خوردن غذا شد دید که روباه با زبونش کف بشقابو لیس میزنه و داره از اون سوپ میخوره.
بهبه ، بهبه. چه غذای لذیذی درست کردم، دستم درد نکنه. خیلی خوشمزه است. دارکوب دوست عزیزم بخور دیگه. چرا نمیخوری؟ بخور جانم. این سوپ خوشمزه رو مخصوص تو درست کردم. بخور دیگه تعارف نکن خانم دارکوبه.
باشه باشه میخورم. دارم میخورم. بله خیلی خوشمزه است. (با خودش) میدونم چطوری حسابتو برسم روباه بدجنس. حتماً خیال داری بیای خونۀ من و منم غذای مفصلی برات درست کنم. باشه بیا، منم درست مثل خودت ازت پذیرایی میکنم.
چی داری میگی دارکوب جان؟ ناهارتو بخور جانم.
باشه باشه دارم میخورم.
بله بچههای عزیزم. همونطور که خودتون میدونید دارکوب نوک تیز و بلندی داره و اون نمیتونست از داخل بشقاب چیزی بخوره. به خاطر همین یه قطره از سوپ رو هم نتونست بخوره و خیلی عصبانی و گرسنه از روباه خداحافظی کرد.
خب دیگه من باید برم.
هان؟ به این زودی؟
پذیرایی خوبی بود خانم روباه. از شما متشکرم. میدونی؟ نوبتی هم باشه نوبت شماست که فردا بیاید خونۀ من و مهمون من باشید.
بله بله بله حتما میام. تعریف دستپخت شما رو زیاد شنیدم خانم دارکوبه.
پس فردا منتظرتم. حتما بیا.
(با خودش) باید درسی به این روباه حقهباز بدم که هیچوقت یادش نره.
بچهها دارکوب فردای همون روز سوپ خوشمزهای پخت و موقع ناهار سوپو توی یه تنگ باریک و بلند شبیه یه گلدون ریخت و آورد سر سفره.
خب خب اینم از غذای امروز ما. مخصوص شما درست کردم. توش گوشت هم داره.
به به به به چه بویی، چه عطری. میدونستم امروز میتونم تو خونۀ شما یه ناهار مفصل و خوب بخورم. اووووم چقدر دهنهش باریکه. چطوری باید بخورم؟ دهنم نمیره توش.
هه هه سوپ خوشمزهایه. بخور روباه جان بخور. اوووم به به. گوشت دودی خوشطعم و عطری توش ریختم. بخور.
آره میفهمم. بوش داره دیوونهم میکنه. چطوری بخورم؟
بخور روباه جان.
روباه پوزۀ بزرگشو به دهنۀ تنگ میچسبوند و از عطر و بوی غذا دهنش آب افتاده بود اما حتی یک قطره از سوپ هم نمیتونست بخوره. بالأخره از گرسنگی عصبانی شد.
این چهجور پذیرایی کردنه؟ من چطور میتونم پوزهمو توی این تنگ باریک فرو ببرم؟ نمیشه.
آخیش تموم شد. میدونی روباه جان؟ همونطور که من نوک بلندمو توی بشقاب صاف فرو بردم تو هم حتما میتونی پوزهتو فرو ببری توی این ظرف. ها ها ها. آخه میدونی روباه جان؟ از قدیم گفتن چیزی که عوض داره گله نداره.
واه واه!
عزیزای دلم میدونم این قصه رو خیلی پسندیدید. بله چیزی که عوض داره گله نداره. روباه متوجه حیلهگری خودش شده بود. واسه همین دمش رو روی کولش گذاشت و رفت و رفت و رفت.
منم میرم. خدانگهدار.
یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علفهای تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گلهای رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علفهای تازه خبری نبود، کمی به اون طرف نگاه کرد از بزی ماما ، گلهای رنگی هم خبری نبود. بزی بزغاله بالا جست و پایین جست هوا جست و زمین جست. برای خودش مع مع کرد ولی بازم حوصلش که سر رفته بود برنگشت. واسه همین نشست آهی کشید و به آسمون نگاه کرد، آسمون پر از ابر بود. بزی بزغاله چشمش به یک عقاب ابری افتاد گفت: مع میای باهم بازی کنیم. مع آسمون بهتر بیا آسمون تا باهم بازی کنیم. بزی بزغاله بلند شد، اما هرچه جست و زد به آسمون نرسید، عقاب ابری هم یواش یواش از اونجا دور شد و رفت. بزی بزغاله بازهم به ابرها نگاه کرد یک ماهی بزرگ ابری دید. به اون گفت مع مع میای باهم بازی کنیم، میخوام برم برم تا به دریا برسم. اونوقت میام پایین، توهم اگر میخوای تا دریا بیا. بزی بزغاله گفت: مع مع دریا کجاست مع دریا دوره دوره دوره .
بزی بزغاله گفت: من نه کوچلوم تازه از بزی ماما و بزی بابا هم اجازه نگرفتم. من تا دریا نمییام... مع، ماهی ابری بواش یواش از اونجا دور شد و رفت.
بزی بزغاله بازهم به این طرف و اون طرف نگاه کرد اما خبری از پدر و مادرش نبود. دوباره به آسمون نگاه کرد یک گله بزغاله ابری همراه چوپانشون تو آسمون بودن.
بزی و بزغاله جستی زد. فریاد کشید، اِاِ مع آهای بزغالههای ابری میاین با من بازی کنید. بزغالهها گفتن: مع مع باید از چوپون بپرسی:
بزی بزغاله گفت: مع آهای چوپان ابری، نمیذاری بزغالهها بیان با من بازی کنند. مع ... نزدیک خونهی شما گرگ ابری نیست، بزی بزغاله دورشو نگاه کرد و گفت: مع نه ما گرگ ابری نداریم. چوپون ابری گفت : پس بزغالهها میان با تو بازی میکنند.
بزغالههای، ابری یواش یواش از آسمون به زمین اومدن، بزی بزغاله با شادی جست زد این جست زد اونور بزغالههای ابری انقدر پایین اومدن که همه جا سفید سفید شده بود، بزی و بزغاله میون بزغالههای ابری میدویید باز میکرد.
خلاصه یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت بزی بزغاله بازی کرد بازی کرد. ولی یک دفعه به یاد بزی بابا و وعلفهای تازه، بزی ماما گلهای رنگارنگ افتاد و دلسش برای اونها تنگ شد. ایستاد به این طرف نگاه کرد چیزی ندید، به اون طرف نگاه کرد بازهم چیزی ندید، هرچی نگاه کرد نگاه خونش هم ندید ترسید مع مع کرد گریه کرد. گفت مع مع من گم شده من گم شدم...
بزغالههای ابری در بزی بزغاله جمع شدن گفتن: مع بیا با هم بازی کنیم.
نه من بزی مامانمو میخوام، من بزی بابا مو می-خوام. اِه...اِه...اِه...
بزغاله ابری گفتن: پس اگر بازی نمیکنی ماهم به آسمون بر میگردیم. بعد یواش یواش بالارفتن بزغالههای ابری که رفتن، بزی بزغاله اشکاشو پاک کرد. دیدد درست کنار خونشون، فهمید که گم نشده بوده با خوشحالی بلند شد به این طرف نگاه کرد. بزی بابا رو دید که با یک عالمه علف تازه داشت به طرف خونه میاومد به اون طرف نگاه کرد بزی مامان دید که با یک عالمه گلهای رنگارنگ به طرف خونه میومد، بزی بابا اومد گفت: چه خوب که مه تموم شد مع مع. ابرها انقدر پایین اومده بودن که نزدیک بود من گم بشم، بزی ماما اومد گفت: چه خوب شد که ابرها رفتن، ابرها اونقدر زیاد بودن که هیچ جا رو نمیدیدم. نزدیک بود راه رو گم کنم.
بزی بزغاله به آسمون نگاه کرد، بزغالههای ابری با چوپون ابری داشتن یواش یواش دوری شدن. بزی بزغاله با خودش گفت: مع چقدر بازی با بزغالههای ابری مزه داد ولی چه خوب که رفتن مگر نه بزی بابا و بزی ماما راه خونه رو پیدا نمیکردن. بعد بزی بزغاله با خوشحالی بالا جست و پایین جست، هوا جست و زمین جست.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
یکی بود یکی نبود. مرد مسافری به ده کوچیکی رسید. مرد مسافر خسته و گرسنه بود. چیزی برای خوردن نداشت مردم دهم همه فقیر بودن، هیچکدوم غذایی نداشتن که بهشون بدن. مردمسافر کوله بارشو به زمین گذاشت و سنگی را از روی زمین برداشت، گفت: حالا که چیزی برای خوردن ندارید یک دیگ به من بدین تا به این سنگ آش درست کنم. مردم ده با نعجب بهش گفتن:
باشه ... باشه... این دیگه چه جوری آشی.
مسافر گفت:
صبر کنید و ببینید.
یک نفر رفت دیگی از خونه اُورد، مسافر وسط میدون ده آتیشی درست کرد. دیگ رو آتیش گذاشتن توشم یکم آب ریخت سنگ روهم و شست توی دیگ انداخت. مردم ده دور میدون جمع شدن. با تعجب بهش نگاه میکردن.
مسافر ملاقهای از کوله بارش در اُورد و آب دیگ بهم زد. کمی ازش چشید گفت:
کاشکی کمی گوشت داشتیم، اونوقت دیگه بهتر از این نمیشد.
یک نفر از بین مردم گفت:
من تو خونه کمی گوشت دارم.
بعد رفت یکمی گوشت اُورد. مسافر گوشت توی دیگ انداخت بعد دوباره اونو بهم زد کمی ازش چیشد گفت:
به به ...
مردم ده ازش پرسیدن مزش چطور شده ، مرد مسافر گفت :
خیلی خوبه...ولی حیف... که سبزی و پیاز نداره. اگر یکم یکم سبزی و پیاز داشتیم خیلی بهتر میشد.
اِ شاید من توی خونه سبزی داشته باشیم، راستی منم یک خورده پیاز دارم.
اون دو نفر رفتن با یک سبد سبزی و چندتا پیاز برگشتن. مرد مسافر سبزی و پیازهم توی دیگ ریخت دوباره، اونو هم زد. کمی از آن چیشد و گفت:
آره چه غذایی شده.اما اگر کمی عدس و لوبیا هم توشون میریختم . آشی میشد که نگو و نپرس.
مردم ده بهم نگاه کردن یکی گفت: توی خونهی ما یک مشت عدس و لوبیا پیدا میشه. بعد رفت، عدس و لوبیا روهم اورد. مسافر عدس و لوبیا هم توی دیگ ریخت باز طبق معمول آش هم زد. کمی ازش چشید، مردم ده ازش پرسیدن خب آماده شد. بعد مسافر گفت:
فقط یکمی بینمکه.
یک نفر بدون اینکه چیزی بگه رفت. با یک مشت نمک برگشت، مرد نمک را هم توی دیگ ریخت دوباره شروع کرد به هم زدن رو باز یکم ازش چشید:
خب حالا همه شما باید یکبار بیاین آشن هم بزنید.
مردم ده صف کشیدن و تک تک آش به هم زدن مرد مسافر به اونها گفت:
خیلی خب، آش آماده شد.
ظرفاتون بیاورید تا آشی بهتون بدم که فقط توی خونهی حاکم میخورید، مردم ده آش میخوردن میگفتن نمیدونستیم با سنگ هم میشه آش درست کرد، مرد مسافر سنگ از توی دیگ درۀورد گفت:
این سنگ نگه دارید، بازم باهاش آش درست کنید فقط یادتون باشه. این آش وسط ده و باهم درست کنید.
من یکی از دوستهای عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شدهام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربهای باشم، نه! من حالم از موش به هم میخورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربهها به مدرسه نمی روند. گربهی خانهی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربهی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی میکرد. وقتی میرفتم مدرسه، میپرید روی دیوار و به من پز میداد که از درس خواندن راحت است.
خیلی نقشهها برای گربه شدنم داشتم. فکر کردم به جای مدرسه رفتن، با بابا گربهام میرویم پارک. میپریم سر دیوار و میومیو میکنیم.
یک فکر دیگر هم داشتم. این که از بابا گربهام بخواهم یک خواهر گربهای برایم پیدا کند. آن وقت با او بازی میکردم. وقتی هم لباسهایم کوچک میشد، آنها را به او میدادم. آن وقت من هم مثل گربهی خانهمان دیگر تنها نبود. یکی بود که همیشه با او بازی کنم. اگر هم بابا، خواهر گربهای پیدا نمیکرد، با همان گربهی خانه و خواهرش دوست میشدم و بازی میکردم.
اینها همه نقشههای خوبی بود؛ اما فقط نقشه بود. وقتی بچه گربه شدم، بابام هم زود بابا گربه شد. بعد بابا گربه، زود بچه گربهاش را روی پاهایش نشاند و گفت: «عزیزم فردا باید بروم اسمت را از مدرسهی آدمها خط بزنم.» خیلی خوشحال شدم؛ اما بابا گربه زود گفت: «باید بروم مدرسهی جدیدی اسمت را بنویسم، مدرسهی گربهها!»
فکر میکنم امسال موقع فوت کردن شمعهای کیکم، باید آرزوی دیگری بکنم. میوووووو
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی دشت بزرگ و سرسبزی که خیلی قشنگ بود چوپونی با گلش زندگی میکرد.بع بع بعبع بع بع
توی این گله بزغالهای بود به نام آتیش پاره. آتیش پاره خیلی شلوغ بود. همیشه یا از عقب گله بود یا از جدا هرچه مادر اتیش پاره میگفت: تو خیلی کوچیکی کم سنی تو دشت گرگ فراون یکبار تو رو میبره و میخوره انقدر تو بازیگوشی نکن، عقب و جلو نرو بیفایده بو آتیش پاره به این حرفا گوش نمیداد. تنها جایی که نمیرفت آسمون بود. آتیش پاره هر شب می رفت روی سنگ چین کنار رودخونه به آسمون نگاه میکرد. آخه آتیش پاره خیلی ستارهها رو دوست داشت. مادرش میگفت: بزغاله جون آخرش این ستارهها کار دستت میدن. بیا از سنگ چین پایین؛ بیا پایین پیش خودم بخواب.
آتیش پاره گفت: نه من همین بالا ازهمه جا بهتره
مادرش یک نگاه بهش کرد و دوباره گفت: پس اگه یک روزی اسیر گرگا شدی یادت باشه که گریه و زاری نکنی اگر از تو پرسیدن با ستاره ها چکار داری چرا باهاشون حرف میزنی بگو. یک بز بزرگ از ستارهها افتاد زمین. صداش میزنم تا بیان ببرنش آتیشپاره بگی نگی به حرفای مامانش گوش داد . اما اونقدر عاشق ستارهها بود که حواسش سر جاش نبود و دائم ستارهها رو صدا میزد میگفت: ستارهها بیاین پایین روی زمین. تو یکی از این شبا که آتیش پاره داشت با ستارهها حرف میزد گرگ ناقلا صدای درد دل آتیش پاره رو شنید خاله گرگه با خودش گفت:این بزغاله خیلی نادن و ساده است، باید شکارش کنم؟
آتیش پاره یکدفعه یک صدایی شنید: آتیش پاره بدو بیا پیش خاله؟آتیش پاره پایین صخره دوتا چیز نورانی دید دوتا ستارهی زیبا. با خوشحالی گفت: شما ستارهاید . خاله گرگه که صداشو به نازکی صدای موش کرده بود گفت: بله جونم من خاله ستارهام یک عالمه خبرای خوب از آسمون دارم. بیا منو بردار تا برات بگم اون بالا چه خبره آتیش پاره خیلی خوشحال شد. جلو رفت که ستارهها رو برداره. اما ستارهها اونو از روی زمین برداشتن نگو اون ستارهها چشمای خاله گرگه بودن.
آتیش پاره فرصت نکرد داد بزنه یا از سگای گله کمک بخواد. وقتی به خودش اومد دید توی غار تاریک خاله گرگه است.
خاله گرگه اتیش پاره رو برداشت و نگاهی کرد که سه لقمهاش کنه که خودشو دو تا بچههاش بخورنش. اما هرچی نگاه کرد دید یک لقمه بیشتر نمیشه. خاله گرگه یک فکری کرد. اینجا بمون علف بخور تا چاق بشی اندازهی الاغ که شدی میخوریمت.
چند روز گذشت؛ خاله گرگه هر روز به صحرا میرفت و یک بغل علف میچید. آتیش پاره بیچاره هم مجبور علفا رو بخوره تا چاق بشه. یک روز موقوع علف خوردن با خودش گفت ااا کاش اسمون نبود که عاشق ستارهها بشم.خاله گرگه صداشو شنید گفت: حالا بگو ببینم چرا ستارهها رو صدا میزدی؟هان؟ با اونا چکار داشتی؟
آتیش پاره یکدفعه یاد هوای مامانش افتاد.برای همین گفت: خاله گرگه جوون من ، من با ستارهها کار واجبی داشتم. آخه یک بز خیلی بزرگ از ستارهها افتاده بود روی زمین. اونا صدا میزدم که بیان بزشونو ببرن. خاله گرگه که اب دهنش راه افتاده بود زد تو سرشو گفت: بزغالهی عزیز پس چرا اینو زودتر نگفتی؟ حالا بگو ببینم بز ستارهای کجاست؟
من خیلی زود میفرستمش به آسمون. آتیش پاره با ترس و لرز گفت: خاله گرگه جون حتی نمی تونم بگم. باید شب باهم بریم تا جای ستاره رو نشونت بدم. شب وقتی همه جا تاریک شد. خاله گرگه و آتیش پاره از غار اومدن بیرون...رفتن رفتن تا نزدیک سنگ چین کنار رودخونه. خاله گرگه که بوی گوشت به دماغش خورده بود ترس از یادش رفت. آتیش پاره خاله گرگه رو به کنارگودالی برد و یواش گفت: اینم بز ستارهای. خاله گرگه دستشو دراز کرد دید به به چه گرم و نرم خواست که اونو به دندون بگیره سگ گله که توی چاله بود پرید و دم خاله گرگه رو محکم گاز گرفت. سگ بکش خاله گرگه بکش. عاقبت دم خاله گرگه کنده شد. خاله گرگه درحالی که فریاد میزد گفت: بز ستارهای نخواستم. نخواستم و با دم بریده رفت.
آتیش پاره رفت پیش مامان مهربونش. بهش گفت: مامان جون مامان جون از این به بعد به حرفات گوش میدم. قول میدم دست از بازیگوشیم بردارم از اون به بعد آتیش پاره بزغاله حرف شنویی شده بود و دیگه گول گرگا رو نخورد
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی میکرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و میخواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید:
برای شما چه سوغاتی بیاورم؟
هر یک هر چه میخواستند گفتند، یکی شال کشمیری خواست، یکی طاووس خواست، یکی شانه عاج خواست، یکی تنگ شکر خواست، یکی معجون دارو خواست، همچنین هر یک سفارشی میدادند ؛ هل ، دارچین ، زنجبیل ، فلفل. بازرگان همه را یادداشت کرد. برای خداحافظی پیش طوطی رفت و پرسید:
تو از هند چه میخواهی؟
طوطی گفت:
من سلامت شما را میخواهم و هیچ ارمغانی و هدیهای هم نمیخواهم ولی شنیدهام در هندوستان طوطی ها بسیارند و آرزوی من این است که وقتی به هندوستان رسیدی و از جنگل های سبز و خرّم طوطیان دیدن کردی سلام مرا به ایشان برسانی و بگویی : «طوطی من از شما راهنمایی میخواهد و پیغام داده است که شرط دوستی این است که از من یادی بکنید، من هم میخواه مثل شما خوشحال باشم -کی روا باشد که من در بند سخت … گر شما در سبزگاری بر درخت-»
همین پیغام مرا برسان و جواب آن را بیاور، دیگر چیزی نمیخواهم.
مرد بازرگان خواهش طوطی را هم پذیرفت و آن را یادداشت کرد و قول داد که پیغام او را برساند و جواب طوطیان هند را بیاورد.
وقتی بازرگان به هندوستان رسید روزی سوار بر اسب برای تماشا به جنگل رفت و چند طوطی خوش رنگ و خوش آوازی را دید که در سبزه ها و روی درختان به شادمانی پرواز میکنند، بازگان به یاد پیغام طوطی افتاد، اسب خود را نگه داشت و طوطیان را صدا زد و پیغام را رسانید و پرسید:
چه جوابی به طوطی خودم بدهم؟
همین که حرف او به پایان رسید یکی از طوطی ها بر خود لرزید و از بالای درخت بر زمین افتاد و بیهوش شد. طوطی های دیگر هم ساکت شدند و هیچ جواب ندادن! مرد بازرگان تعجب کرد و برای اینکه پیغامی از آنها بگیرد دوباره گفت:
ای طوطیان آخر طوطی من هم از جنس شماست و منتظر جواب شماست، جوابی به پیغام او بدهید.
باز هم یک طوطی دیگر بر خود لرزید و از درخت افتاد و باقی طوطیان هم ساکت ماندند و هیچ نگفتند. بازرگان از این کار پشیمان شد و در دل خود را سرزنش کرد و گفت:
عجب کاری کردم! شرح غم طوطی را گفتم و باعث مرگ این طوطی ها شدم؛ من که نمیدانستم، شاید این طوطی ها با طوطی من خویشی دارند. از فراق و یاد او بیهوش شدند و از غم او حرف زدن از یادشان رفته است.
ولی کار از کار گذشته بود. ناچار بازرگان با تأسف بسیار از آنجا گذشت. بعد از گردش و سفر خرید و فروش های خود را انجام داد و با سود فراوان و سوغاتی هایی که خریده بود به شهر برگشت و ارمغان ها را به نزدیکان و اهل خانه بخشید و به دیدار طوطی خود رفت.
طوطی گفت:
ای دوست عزیز برای همه ارمغانی آوردی، خبر خوشی که قرار بود برای من بیاوری کو؟ با طوطی ها چه گفتی و آنها چه جواب دادند؟
بازرگان گفت:
ای طوطی عزیز! من پیغام تو را رساندم اما ا این کار پشیمان شدم، اگر میدانستم این طور میشود از رساندن پیغام میگذشتم چون آنها از حرف های من غمگین شدند و هیچ جوابی هم ندادند.
طوطی گفت:
این که نمیشود، من طوطی هارا میشناسم، غیر ممکن است جواب ندهند. طوطی از آدم ها باصفاتر و باوفاترند. اگر پیغام مرا رسانده باشی حتماً جواب دادهاند.
بازرگان گفت:
همین است که گفتم ولی بهتر است از این مطلب بگذریم، در عوض هر چه دلت میخواهد برایت فراهم میکنم.
طوطی گفت:
من دیگر هیچ نمیخواهم جز اینکه میخواهم بدانم طوطی ها وقتی پیغام مرا شنیدند چه گفتند و چه کردند؟
بازرگان گفت:
حالا که اصرار داری بدان که طوطی های اصلاً حرفی نزدند ولی وقتی پیغام تو را رساندم و شکایت های تورا گفتم و شعرت را برایشان خواندم یکی از طوطی های هند بعد از شنیدن پیغام تو حالش دگرگون شد از بسیاری اندوه بر خود لرزید و از شاخ به زمین افتاد و دیگران هم هیچ نگفتند. ناچار دوباره حرف خود را تکرار کردم و جواب خواستم. باز هم یکی دیگر از طوطیان بیهوش شد و بر زمین افتاد، وقتی دیدم جواب نمیدهند از کار خود پشیمان شدم که باعث مرگ آن طوطی شدم.من نمیدانم ولی این را میدانم که هیچ یک حرفی نزدند که چیزی از آن فهمیده شود.
همین که حرف بازرگان به اینجا رسید طوطی از کار همنوعان خود آگاه شد او هم جیغ کشید و بر خود لرزید و بیهوش شد و در قفس افتاد.
بازرگان از دیدن این منظره بیشتر غمگین شد و نمیدانست چه شده ولی در هر حال طوطی مرده بود و غم و غصه بازرگان بی نتیجه بود. ناچار بازرگان در قفس را باز کرد و دید اثری از زندگی در طوطی نیست، بند از پایش باز کرد و طوطی را روی علف ها انداخت و از این پیام و نتیجه آن پشیمان و غمگین بود.
اما بشنوید از طوطی!!
طوطی همین که خود را از قفس آزاد یافت زود پر و بال زد و پرواز کرد و بر شاخ درخت نشست. بازرگان از این وضع دچار تعجب شد، سر بالا کرد و از طوطی پرسید:
این چه حالیست که میبینم؟ چرا اینطور شد؟ حالا که بالای درخت هستی و هر وقت که میخواهی میتوانی پرواز کنی باید من هم بفهمم که این نیرنگ را از کجا یاد گرفتی، من پیغام را به تو رساندم پس تو هم باید راست بگویی.
طوطی گفت:
بله! شما آدمها از نصیحت پند نمیگیرید، از آن همه گفتار ها که میشنوید و در کتاب ها میخوانید بهره نمیبرید، ولی ما طوطی ها زبان عمل را از زبان حرف بهتر میفهمیم و پند میگیریم. چون مرد خوبی هستی و پیغام مرا درست رساندی و جواب مرا درست آوردی من هم به تو راست میگویم. من در پیغام خود شرح گفتاری را گفتم و راه چاره را از طوطیان هند خواستم. آنها هم به من درس عملی دادند؛ یکی اینکه همه سکوت کردند و به من فهماندند که علت گرفتاری من شیرین زبانی من است و راه چاره را در سکوت دانستند، دیگر اینکه یکی دوتا از طوطیان بیهوش شدند و این هم جواب بود و درس عملی بود. آنها گفتند : «تا دانه باشی مرغ تورا میخورد؛ تا شکار باشی شکارچی ها قصد تو میکنند ، حالا که چنگ و دندان نداری و در قفس گرفتاری باید بی فایده باشی و افتاده باشی و بی زبان و بیهوش و ناتوان تا طمع از تو ببرند و آن وقت آزاد میشوی». طاووس از زیبایی خود در بند است و طوطی از زیبایی خود و زیبایی و شیرین زبانی بلای جان من بود، طوطیان هند به من گفتند:
« باید خاموش باشی و هیچ باشی …. تا دوباره زنده شوی و آزاد باشی»
این درس عملی بود که به من دادند، حالا میبینی که من هم آن را عمل کردم و اکنون آزادم.
طوطی این را گفت و پرواز کرد و رفت….
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. صبح شده بود، خورشید آرام ارام از پشت کوههای مشرق بیرون اومد. توی باغچه از پشت بوتههایی گل رز یکی یکی باز شدن به خورشید سلام کردند، اما یکی از غنچهها پشت برگها پنهون شده بود، غنچه کوچلو خیال نداشت باز بشه.
بوته گل سرخ با مهربانی گفت: چرا باز نمیشی غنچهی عزیزم، غنچه گفت: میترسم. بوته گل سرخ با تعجب پرسید: میترسی از چی میترسی.
غنچه جواب داد از نگاههای گرم خورشید میترسم گلبرگهامو بسوزونه، گل سرخ با خنده گفت: نه نترس آفتاب گل برگهای تو رو نمیسوزونه، خورشید تو رو دوست داره، دلش میخواد تو هم مثل خواهر و برادرت به روش باز بشی، بهش لبخند بزنی، غنچه گفت: من نمیخوام باز بشم، بوتهی گل سرخ ناراحت شد، پرسید: آخه چرا، میدونی اگر باز نشی همونجا پزمرده میشی، خودم میدونم اما میترسم، اونقدر ترسو نباش منم وقتی میخواستم باز بشم میترسیدم.وقتی زیباییهای دنیار و دیدم ترس از یادم رفت، دلت نمیخواد ببینی دنیا چقدر قشنگه، خورشید چقدر مهربونه. چرا دلم میخواد اما خب دیگه: زود باش، باز شو...
بوته گل سرخ گفت: نه حالا دیگه دیر شده بهتره باز نشی این وقت روز سر ظهر هوا داغ اگر هم باز بشی خیلی زود پژمرده میشی.
غنچه که تازه خودشو راضی کرده بود که بشکفه با تعجب پرسید: پس چرا غنچههای دیگه باز شدن. بوته گل سرخ گفت: اونها صبح زود وقتی که هوا انقدر گرم نبود و خنک بود، بازشدن. حالا اونا به گرما عادت کردن اما تو که عادت نداری همونجا پشت برگها بمون تا خورشید به طرف ، مغرب بره، هوا خنکتر شود، اونوقت بازشو تو باید اولین سلامت به ماه بکنی غنچه قبول کرد، پشت برگهها موند. وقتی خورشید داشت پشت کوههای مغرب پنهان میشد بوته گل سرخ به غنچهاش گفت: حالا وقتشه شجاع باش، بازشو، یادت باشه م.وقع بازشدن هم لبخند بزنی تا قشنگتر بشی. غنچه خودشو از پشت برگها بیرون کشید، شروع کرد به باز شدن یکی یکی کاسبرگاش باز کرد بعد آرام آرام. گلبرگهای لطیفشو یکی اونو پهن کرد. دیگه ماه در اومده بوده توی آسمون درخشید بوتهی گل سرخ بخند گل قشنگ با لبخند غنچه حالا که یک گل سرخ هم خندند ما هم خندید با صبح روز بعد وقتی خورشید از پشت کوههای مشرق بیرون میومدم اولین گلی که دید اون سلام کرد. گل قشنگم
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعهای زندگی میکردن. پیرمرد هر سال تو مزرعهاش توی مزرعهاش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوههاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغمها بزرگ و بزرگتر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه، پیرمرد گفت:
خانم حالا برات یک شلغم رسیده میارم.
پیرمرد به مزرعه رفت، شلغم انتخاب کرد و برگهای شلغم را گرفت کشید. اما شلغم بیرون نیومود. آی شلغمک، آی شیرینک بیا بیا بیرون، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با یک تکون با دو تکون بیرون بیا . بیا. اما بازم شلغمه بیرون نیومد.
پیرمرد، زنشو صدا کرد گفت:
بیا ، بیا کمک کن این شلغمک بیرن نمیاد.
پیرمرد برگهای شلغمو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد و با هم کثیرن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا، اما فایده نداشت.
شلغم از خاک در نیومد و نیومد، پیرزن نوهاشو صدا زد گفت:
پسرم ، دخترکم بیاین کمک کنید. شلغم از خاک بیرون نمیاد...
آره بچهها، این دفعه نوههای پیرمرد و پیرزن هم به کمک اومدن.
پیرمرد برگهای شلغم گرفت، پیرزن شال کمر پیرمرد، پسرک دامن مادربزرگش، دخترکم هم گوشه کت برادرش گرفت و دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما شلغم بازم از جاش تکون نخورد که نخورد.
سگ پیرمرد کنار دیوار دراز کشیده بود صدای اونها رو میشنید دویید، دویید اومد کمک کنه. سگم دامن دخترک گرفت کشیدن کشیدن کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا
اما بچهها بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیومدن گربه پیرمرد و پیرزن داشت روی بام بازی می-کرد او پشت دودکش اونها رو دید دویید اومد به کمکشون گربه هم دم سگ گرفت همه با هم کشیدن، یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....
اما بازهم شلغم از خاک بیرون در نیومد. م.ش کوچلو که لونهاش توی مزرعه بود با این همه سر و صدا اومد بیرون گفت: منم اومدم. موش دم گربه گربه گرفت، گربه دم سگ، سگ دامن دخترک، دخترک کت برادرشو، پسرهم دامن مادربزرگ، پیرزن هم شال کمر پدربزرگ گرفت... باهم دوباره کشیدن یک صدا خوندن:
بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا...
و شلغم بلاخره از خاک در اومدن. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک، دختر، سگ و گربه و موش افتادن زمین...
اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن:
وای چه شلغمی، چه شیرنیکی، چقدر بزرگه... به به...
زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. سرکله همسایه پیرزن و پیرمرد هم پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت.
اوم چه آش خوشمزهای ، آش با شلغم پر برکت...
یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشمهای قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعتها به پری زیبا که توی آب دیده بود نگاه میکرد پری زیبا رو ندید، با ناراحتی از چشمه پرسید ای چشمه مهربون به من بگو چه کسی پری قشنگ منو از آب دزدیده، چشمه آهی کشید و گفت: ببین من چقدر کثیف شدم. پری توی آب تیره خیلی دلش میگیره، طاووس با خودش گفت:
اون کیه که میخواد که چشمه کثیف باشه اون کیه که میخواد پری قشنگ من قهر کنه از اینجا بره، بعد طاووس با خودش نقشهای کشید، اون تصمیم گرفت کنار چشمه پشت سبزها قایم بشه تا ببینم چه کسی چشمه رو کثیف میکنه، هوا تاریک شده بود که طاووس سنجاب نقاش رو دید که از روی درخت پایین پریید کاغذها مچاله شده رو توی آب ریخت بعد قلم موهای رنگی رو یکی یکی توی آب چشممه شست طاووس تا اون دید جلو اومد گفت: سنجاب نقاش هیچ میدونی با پری قشنگ من چکار کردی، سنجاب گفت پری دیگه کیه پری چشمه. من پری ها رو حتی تو خواب ندیدم چه برسه به آب ، پری هر روز توی چشمه بود من هر روز باهاش حرف میزدم و با پرهای رنگین چشمهای زیبا، اون تاج خوشکلش نگاه میکردم.
سنجاب لبخند زد و گفت: طاووس عزیز من به تو قول میدهم دیگه هیچ وقت چشمه رو کثیف نکنم تا تو هر روز اون پری توی آب ببینی اما از تو میخوام به من اجازه بدی عکستو بکشم، طاووس گفت: این که خیلی خوبه... سنجاب نقاش رفت بالای درخت، کاغذ و رنگش اورد شروع کرد به کشیدن نقاشی از طاووس. وقتی کار سنجاب تموم شد نقاشی به طاووس نشون داد.
طاووس با تعجب به نقاشی نگاه کرد گفت: سنجاب عزیز مگه تو هم پری منو دیده بودی، سنجاب نقاش لبخندی زد و گفت: من فقط یک پری دیدم، اون پری کسی که کنارم نشسته و منم اونو نقاشی کردم
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند.
شاهین گفت: صبح در راه آمدن به مدرسه بودم که کبوتری با تنی سفید و سر و دمی مشکی، بی حال در کنار باغچه روبروی خانه مان روی زمین کم حرکت افتاده بود، می خواستم به کبوتر کمک کنم اما مطمئن بود مدرسه ام دیر می شود اما اگر من به کبوتر کمک نمی کردم قطعا کبوتر زنده نمی ماند. کبوتر را برداشتم و به خانه بردم، تکه آدامسی به نوک کبوتر چسبیده بود که نه می گذاشت نفس بکشد و نه بتواند غذا بخورد، مادرم تا کبوتر را در این وضعیت دید سریعا با یک تکه چوب کبریت، تکه های آدامس را از دهان کبوتر خارج کرد و از من خواست تا مقداری آب در گلوی کبوتر بریزم و مقداری از گندم هایی که پشت پنجره می ریزیم برایش داخل آب بریزم تا نرم شود و بتوانیم داخل گلوی کبوتر قرار بدیم.
پس از نیم ساعت کبوتر که توانسته بود نفس بکشد مقداری از گندم های نرم شده را خرد. مادرم که مطمئن شده بود کبوتر حالش بهتر است، تکه های دیگر آدامس روی بدن کبوتر را با آب شست و او را به همراه آب و گندم در بالکن قرار داد. کبوترمان پس از چند دقیقه روی میله های بالکن پرید و پس از آن پرواز کرد روی پشت بام خانه روبرویی نشست پس از آن پرواز کرد و رفت.
معلم از شاهین تشکر کرد که وقت خود را صرف کمک به یک پرنده کرده و توانسته آن را از مرگ حتمی نجات دهد. معلم از بچه ها خواست اگر کسی خاطره ای مشابه شاهین دارد برای کلاس تعریف کند. چند تا از بچه ها داوطلب شدند:
فرهاد داستانی از سفرشان به جنوب کشور و نجات یک لاک پشت را این چنین تعریف کرد: در حال غواصی در خلیج فارس بودیم که مسئول غواص ها یک لاک پشت تقریبا بزرگ را به سمت کشتی هدایت کرد و از ما خواست که لاک پشت را به داخل کشتی بیاوریم، طول لاک پشت تقریبا اندازه یک نان بربری بود، مسئول کشتی ما گفت حداقل ۲۰ سال سن دارد. مقداری نخ، پارچه و پلاستیک به گردن و دست و پاهای لاک پشت چسبیده بود، ما پس از تمیز کردن لاک پشت دوباره آن را به درون آب برگرداندیم، ولی قبل از این کار همگی با لاک پشت یک عکس یادگاری هم گرفتیم.
داریوش: داریوش از سفر عید امسالشان به شمال گفت که یک پلاستیکی دور گردن یک مرغ دریایی گیر کرده بود، اما مردم وقتی که میخواستند به مرغ دریایی نزدیک شوند و پلاستیک را از گردنش خارج کنند پرواز می کرد و می رفت چند متر آن طرف تر می نشست. به همین دلی نتوانستیم کمکی به مرغ دریایی بکنیم سپس معلم از بچه ها خواست حدس بزنند مرغ دریایی الان زنده است یا خیر، حدس ما چی هست؟ مرغ دریایی زنده است یا مرده؟
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو میدوخت و تعمیر میکرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف میکردند به همین دلیل مردم از اونا کفش میخریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و میگفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب میداد: کارخوب کردن که دیگه تعریف نداره. روزها میگذشت مشتریای مرد کفاش. کم و کمتر میشدن تا اینکه هیچکس به مغازهی کفاشی اون نمیاومد مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش میشست و بیرون نگاه میکرد. یک روز کفاش سه نفر دید که قد خیلی کوتاهی داشتن اونا لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن. کفاش با تعجب به اونا نگاه کرد. سه تا کوچلو بازی میکردن و از این طرف به اون طرف میدویدن. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود مردای کوچیکم از سرما یخ زدن اما با این حال شاد بودن، اونا گاه گاهی به پای خودشون نگاهی میکردن و دوباره بازم سرگرم بازیشون میشدن در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه اونا افتاد. اونا کفش نداشتن. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت تصمیم گرفت برای اونها کفش بدوزه اما اندازه پاشون نمیدونست. پس اونا رو صدا کرد ولی اونا از صدا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن . کفاش از اینکه اونها رو ترسونده بود ناراحت شده و به دنبال اونها رفت تا ببینه کجا رفتن.
اما اونها ناپدید شده بودن، ناگهان چشمش به جای پای اونها افتاد، خوشحال شد و جا پاها رو اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد.
دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد.روز سوم کفشها کنار بوته گل سرخ در جلوی مغازش گذاشت.سه تا کوچلو اومدن به اطراف خودشون نگاه کردن و دوباره مشغول بازی شدن. یکی از اونها کفشو دید و فریادی زد و دو نفر دیگر هم باخبر کرد. سه تا مرد کوچلو کفشها رو پوشیدن و با خوشحالی دویدن. اما کفشها بزرگ بود و باعث میشد که اونها زمین بخورن. اونها غمگین شدن کفشها رو بیرون اوردن و به یک کناری انداختن. کفاش تعجب کرد و اونا رو صدا کرد تا اندازهی دقیق پاهاشون بگیره اما اونا دوباره ترسیدن و فرار کردن. مرد کفاش رفت و کفش ها رو برداشت و به مغازه اومد و شروع کرد به دوختن کفشهای به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفشها آماده شد. دوباره اونها رو تو باغچه گذاشت و منتظر موند سرکله سه کوچلو دوباره پیدا شد اونها تا کفشها رو دیدن با خوشحالی کفشها رو به پاشون کردن. کفشا ئرست اندازه پاشون بود اونها تا عصر دوییدن و بازی کردن. روز بعد مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد میزد:
آی مردم یک لنگه کفش ابریشمی شاهزاده خانم گم شده هرکس بتونه کفشی بدوزه که کاملا شبیه اون باشه یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.
مرد کفاش وقتی این حرفو شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که حتما میتونه اون کفش بدوزه؛ اون به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید اندازه پای شاهزاده خانم گرفت و به اون قول داد که خیلی زود کفششو بدوزه برگشت و مشغول کار شد تا نیمههای شب کارش تموم شد خواست استراحتی بکنه که خیلی زود خوابش برد. از بخت بد اون شب دزدا به مغازهی اون اومدن و تموم کفشها رو دزدین صبح روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت. دید که کفشی در کار نیست و فهمید چه اتفاقی افتاده از ناراحتی نالهای کرد و با خودش گفت:
ای بابا حالا من چطوری میتونم به قولی که دادم عمل کنم.اَه...
در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید؛ سه تا کوچولو بودن که به کفاش نگاه میکردن.
یکی از اونها گفت: ای کفاش مهربون ما رو به مغازت ببر وسیلههای کار کفاشی به ما نشون بده. خودتم با خیال راحت استراحت کن ما همه چیز درست میکنیم. مرد کفاش تعجب کرد. ولی بعدش قبول کرد سه تا کوچلو خیلی زود به مغازه رفتن و مشغول کار شدن. تا بعد از ظهر هم یک کفش خیلی زیبا دوختن. کفاش خیلی خوشحال شد گفت:
هههههـه....من چطور میتونم از شما تشکر کنم. تو برای ما کفشای خیلی خوبی دوختی پای ما رو از سرما نجات دادی... ما هم باید این کار تو رو جبران میکردیم. حالا زود این کفشها رو به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظرته .بدو بدو... برو...
مرد بار دیگه از اونا تشکر کرد. با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاشهای شهر اونجا بودن هر کدوم یک کفش برای شاهزاده خانم دوخته بودن اما شاهزاده خانم هیچکدوم اونا رو نپسندید سرانجام نوبت مرد کفاش شده بود و کفش به پای شاهزاده خانم کرد.کفش درست اندازهی پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشجالی فریاد کشید: آه خدایمن عجب کفش خوشکلیه...حالا شاه وقتی خوشحالی دخترشو دید به کفاش گفت: آفرین تو کفاش بسیار ماهری هستی از این به بعد تو کفاش مخصوص خانوادهی پادشاه خواهی بود.و بعد هم دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول و طلا بدن. کفاش خیلی خوشجال شده بود. اون دوست داشت یکبار دیگه اون سه تا کوچلو رو ببینه و از اونا تشکر کنه. چون اونا باعث خوشبختی اون شده بودن اما دیگه هرگز اون سه تا کوچلو ندید ولی هیچوقتم مهربونی اون سه تا رو فراموش نکرد...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....